دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۷ - ۰۴:۵۱
۰ نفر

علی مولوی: وای که من چقدر بدبختم! اصلاً شانس توی زندگی من، چیزی شبیه کشکه! یعنی انگار وقتی شانس تقسیم می‌کردن من و خانواده‌ام توی صف قند و شکر کوپنی بودیم! دریغ از یه جو شانس.

مثلاً دارم برگه نام‌نویسی تیم فوتبال استان رو پر می‌کنم، یه‌هو خودکاری که بابایی روز عید بهم عیدی داده و هنوز تا حالا استفاده هم نشده خشک می‌شه! یا مثلاً دارم برای دوچرخه شوت بازی‌هام رو می‌نویسم که یه‌هو کاغذ سفید توی خونه ما نایاب می‌شه!

یا مثلاٌ وقتی برای روز مادر برای مامان کوکبم یه دسته گل خوشگل و گرون خریدم و دارم می‌رم خونه بهش بدم، یه ماشین، که اونور خیابونه و داره به مسیرش ادامه می‌ده، یه‌هو تصمیم می‌گیره با سرعت بیاد اینور خیابون و صاف بزنه وسط ساق پای من!

یا مثلاً بعد عمری یه کت و شلوار شیک خریدم و پوشیدم و دارم می‌رم عروسی پسر عموم، یه‌هو یه کلاغ بی‌نزاکت و بی‌تربیت یه لطف بزرگ در حق کت و شلوار من می‌کنه! دیگه بگذریم از حضور 10ساله من در قرعه‌کشی بانک و برنده نشدن حتی یه آدامس، یا بدشانسی‌های معمول زندگی روزمره‌ام که مثل سایه همیشه دنبالمه.

حالا شما قضاوت کنین من بدشانس و بدبخت هستم یا نیستم؟!

***

بی‌خود در مورد من قضاوت نکنین. شما چه می‌دونین من خوش‌شانسم یا بدشانس؟ اصلاً شما که جای من نیستین! نه‌خیر هم. من خیلی هم خوش شانسم.

چی؟ می‌پرسین پس این قصه «بز بز قندی ما بره‌ای داشت» چی بود که براتون تعریف کردم؟! خب اشتباه کردم! انسان جایزالخطاس!

راستش داشتم برای ایلیا همین حرف‌ها رو می‌زدم که برگشت گفت: «آخه کله ناحسابی! این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ تو خیلی هم خوش‌بختی و خوش‌شانسی.

خوش‌شانسی که بهترین دروازه‌بان استانی. خوش شانسی که با دوچرخه‌‌ای‌ها آشنا شدی و این پله‌ای بود برای اینکه به نویسنده شدن نزدیک بشی. تو خوش‌بختی که همه اعضای بدنت سالمه و خوش‌بختی که همه اعضای خانواده‌ات کنارتو هستن. تو خوش‌بختی که...»

بله دیگه... بی‌خود نیست که از قدیم و ندیم می‌گن:
«تو که پا تا سرت سرشار شانس است
چرا دایم کنی صد زار و ناله!»

کد خبر 48625

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز